***باغ بی برگی***
شب نبشته های یک خروس
بیگانه

بیگانه وامانده بود با ترسی غریب که می آزرد،هر دم مرگ از آن در سیاه لعنتی پشت سرش میرسید و در بر میگرفتش
شرمسار پشت میز نشسته بود و به سیر نا معلوم و گنگ افکارش خیره مانده بود، به دفترش.
لحظه ای بیش با قی نمانده بود ، باید تصمیم خود را می گرفت یا باید خود را می کشت ، یا منتظر مرگ مینشست تا بیاید و او را فرا گیرد چنان که همیشه تجسم کرده بود گرم و بی آلایش دریک لحظه، در یک آن، با لبخندی غریب که طعم گسش را بارها چشیده بود. اکنون صدای پایش آهسته آهسته از پشت آن در سیاه به گوش میر سد ، لحظه ای کوتاه تمام خاطرات باشکوه دوران زندگیش -هرچند که اندک بودند – با قطاری خیالی از مقابل چشمانش رد شدند صدای بوق ممتد قطار ناگهان در ذهنش با صدای ساعت شمباتمه دار اتاق در هم گره خورد و او را از اندیشه بدر آورد زمان کوتاه بود اما گویا مدت مدیدی بر او گذشته بود ، از پشت درطنین صدای پا بلندتر به گوش میرسید ، مرگ همچون دختر زیبا روی همسایه به سمتش در حرکت بود ، خاطرات چنان گلوله های اثیری سرباز تاریخ از مقابل دیدگانش میگذشتند گویا با عجله به سمتی میرفتند که هرگز باز نمی گشتند، مرگ به پشت در سیاه پشت سر رسیده بود ،صدای نفس کشیدنش را به وضوحمیشد حس کردآرام و شمرده نفس میکشید گو یا اصلا قرار نبود جان یک بیگانه را بگیرد ، مرگ پشت در بود.
بیگانه لحظه ای در میان تمام شک و تردید هایش قدم زد ، به آنان نگریست ، همه اشان در آن لحظه بسیار پوچ و خالی بنظر می رسیدند ، هوس بوسه زدن بر سینه های دختران جوان ، جانور گرمی که در میانگاهش لانه داشت و هر لحظه میجنبید، پول ،شراب ، همهُ آن خفتی بود که دچارش کرده بود دیگر شکش به یقین تبدیل شده یود ، تصمیم خود را گرفت خنجر را از میانش بر کشید ،-خنجری که از دوران کودکی آن را دوست خود می پنداشت – لحظه ای نگاهش به عکس دوران جوانیش افتاد عکس در حال خنده بود بیاد آورد چه آرزوهای بزرگی در سر داشت قطرات اشک به میان چشمانش دویدند آسمان رعدی زد ، باران.
با بغضی بر آمده از دوران زندگیش ، از رنج ها از حماقتها از خنده ها ، تمام اراده اش را در دستانش و کمی جلوتر در خنجرش جمع کرد ، چشمانش تر شده بودند عکسش را در قالبی بارانی می دید که لبخند می زد به مخاطب ، چشمانش را بست و خنجر را با تمام قوا فرود آورد ، لحظاتی بعد قطرات خون به میان کاغذ می پیچید.
چند روز بعد بیگانه حاصل دسترنج خودکشی اش را به ناشری با بهایی اندک فروخت .
بیگانه دیگر وجود نداشت .
او خود کشی کرده بود.
عکس اما همچنان لبخند می زد.
مرگ آرام و با وقار پشت در سیاه همچنان منتظر ایستاده بود.

************************************************************