***باغ بی برگی***
شب نبشته های یک خروس
خروسی که قوچش مُرد!
میخواستم بگم که تولدمه و من خیلی خوشحالم از این که در این دنیای دوست داشتنی زندگی میکنم و اینکه خیلی شادابم اما اینجوری شد
یکی از همین روزها خواهم مرد
و تو چه آسان
خواهی خواند
با چشمی گریان
جمله کلیشه ای "جوان ناکام"
و...
من خواهم خندید به تو
به او به همه !
و...
باز هم
خواهم شروع کرد به پرواز
با آواز
با ساز
با بالهای فرشته
به سوی جهنم با لبی
خندان.
گوگول گانگولی هستم!

وارد تیر ماه شده ایم خیلی بیخیال روی صندلی روبروی کامپیوتر نشسته ام و پاهامو روی اون یکی صندلی روی هم انداختم .دارم این اراجیفی رو که میبینید تایپ میکنم
صدای کریس دی برگ هم از توی باندهای نقرهای میکرو لب همرا با صدای کولرکه باد گرم رو به خوردم میده ، به گوش می رسه و فضای یاس آوری رو تداعی میکنه پیش خودم میگم تا چن روزه دیگه 24 سالگیم تموم میشه و برای همیشه باید با این سن خداحافظی کنم. اصلا این طور فکر نمی کردم اما کم کم سختمه که سنم رو به کسی بگم خیلی سخت با 25 سالگیم کنار میام تو این فکرم که تو این کشور لعنتی تو اوج جوونی مث پیر مردها زندگی کردم نه شوری نه هیجانی نه اسایشی و نه ارامشی تنها نکبت و بد خبتی یاور جوانان ایرانی بوده و هست و با این چشم اندازه فوق العاده زیبایی که من از این دولت میبینم یقین دارم که بدبختی یاورمان خواهد ماند ما تنها برای غم و زجر کشیدن در اثر گناه هوس آلود پدران و مادرمان به دنیا آمده ایم
تو این کشور لعنتی به کار بردن کلمه "جوان" مستلزم حماقت خاصیست که تنها در مسئولان این کشور یافت می شود. جوانی برای اقلیتی دهم درصدی شاید معنا داشته باشد اما برای بیشتر ما ن از پس از دوران کودکی به دوران پیری پرتاب شده ایم بی آنکه خود بدانیم.
زمان همیشه برام حکم قدرتی بی نظیر رو داشته که همه رو تو چنگال خودش داره اگه بتونی یه لحظه یه ثانیه یا چه میدونم یه 10 هزارم ثانیه هم از زیر یوغش در بیای اون لحظه بیشک از ناب ترین لحظه های زندگیت خواهد بود اینو شرط میبندم!
بین خودمون باشه اشکم با این حرفا و با این آهنگ borderlineوa rainy night in paris از کریس عزیز داره در میاد. خدایا کاش میتونستم تو اتاقم سیگار بکشم


*********************************************
اون خانم ی رو که می بینید یه هوا سکسی بنظر میرسه یه نویسنده هست خانم "جومپا لاهیری" همین الان کتابش ”هم نام"رو تموم کردم.
بیشتر دوست داشتم اسم کتاب "گوگول گانگولی" بود یعنی توی این 2 روز که داشتم کتابو میخوندم هیچ اطلاعی از اسم کتاب نداشتم . کتاب بیشتر قصد پرداختن به مشکلات ناشی از تغییر فرهنگ برای نسل اول مهاجران و بعدش نسل دوم مهاجران هندی(که به سایر مهاجران نیز میشود تعمیم داد)، را داشت . داستان با محوریت اشیما (که بنظر من شخصیت شبیه به خود نویسنده است)شروع می شود و بعد به پسرش "گوگول" میرسد سپس به همسر گوگول ، "موشومی" میرسد سرجمع کتاب خوبی بود و برای م که آرزوی مهاجرت دارم تجربه از قبل تمرین شده ای میشد که هیچ وقت تا بحال نداشتم اما امید وارم روزی تجربه اش کنم.
یکی از چیزهایی که این کتاب به یادم انداخت و مرا بابت فراموش کردنش به سرزنش گرفت( مثل خود گوگول) سفر کردن بود و استقلال شخصیتی از خانواده ، چیزی که هروی ما ( من+ گوگول گلنگلی) از کمبودش رنج میبریم . اما خوب یکی از خوبیهای این کتاب همین بود که مرا به یاد سفر و استقلال انداخت چیزی که سریع در گذر زمان با بهانه های احمقانه ای چون کمبود وقت و احترام به خانواده به هرز میروند و می میرند بدون اینکه لحظه ای بیدار شده باشند. توی داستان یه جایی بود که زن گوگول میره با یه پسر امریکایی میخوابه وبعدش هم که خیلی خوشش اومده تو هفته سه چار بار میره با بهونه های مختلف گوگول بد بختو اسگول میکنه و میره به سوی خانه خیانت( مث فیلم آن فیس فول) تو این لحظات پیش خودم گفتم اگه یه روز زنم مث زن گوگول بهم خیانت کرد من چیکار میکنم ، با یه لبخند متفکرانه به هرچی روشنفکر فحش میدم که چرا باید هی اداشونو در بیارم و دم نزنم اما مطمءنم اگه یه روز خبر خیانت زنم رو بشنوم بزرگترین انگیزه رو برای سیگار کشیدن بدست میارم اون اتفاق هر چی باشه از خود زندگی فاجعه تر نیست عاشقانه تر نیست زیباتر و زشتتر .راستی چقدر خوشخیالم که زن میگیرم با این روند تهوع آوری که من دارم ادامه میدم بعید میدونم ....
یکی دو تا لغت جدید رو هم یاد گرفتم که خوشم اومد "یک هوا" مثلا در جمله :
مادر مکسین یک هوا لخت بود.
و "قاعده" در جمله:
پدر به قاعده یک دست فاصله از من همین جا ایستاده بود.
جومپا به خاطر این کتاب جایزه پولیتزر و چند تای دیگه رو هم گرفت.