***باغ بی برگی***
شب نبشته های یک خروس
پرستو
ای پرستو
کودکی چشم در راه بهاریست
اسمان، اما تیره است و سخت تاریک
کودکی که من دوست میدارم
کرده است آغاز
پایان را بی بهاری
اعتدال خریفی
تاریخ دوباره تکرار می شود
...و پائیز شروع به باریدن میکند
خداوند زیباترین رنگهایش را به رخ میکشد
باغها بی برگ میشوند
پیاده روها خش خش می کنند
سرما جای گرما
اشک ها جای لبخند ها
سگ
وقتی که باران می بارد
و سگ ولگرد کوچه
در بین اتومبیلهای براق
لابلای شب
خیس می شود
تنهایی، مرا
چون لباسهای گشادم
به آغوش میکشد
و
من
درآن
گم می شوم
لباسها زیادی گشاد است
لباسها زیادی گشاد است
هنگامی که مُردم
مرا در اعماق ستاره های سپید دفن کن
و بگذار در شبهای سرد زندگی
"کسی" باشم
از آن بالا
که نور می پراکند
...و
تنهایي تورا
در آغوش می کشد

شهریور 85